سلام "مادر کهریزک" به زندگی
پنجشنبه 12 اسفند 1395
رسانه

هفت روز از درگذشت مادر کهریزک گذشت؛ اشرف قندهاری نخستین کسی است که همراه با پروفسور محمدرضا حکیمزاده (که حالا آرامگاه هردوشان در فضای کهریزک است)، سنگ بنای کهریزک را میگذارد.
نخستین بار که با او گفتگو کردم، دو روز مانده به روز مادر سال 87 بود.شنیده بودم همه اهالی آسایشگاه کهریزک چه مددجویان، چه مددکاران او را "مادر" صدا میکنند. لقب مادر و پدر دادن، خیلی جدید و نایاب نیست. یک نفر مادر آموزش نوین در ایران است و دیگری پدر علم جغرافیا اما این مادر، فرق میکرد؛ او کهریزک را متولد و بزرگ کرده بود.
اشرف قندهاری نخستین کسی است که همراه با پروفسور محمدرضا حکیمزاده (که حالا آرامگاه هردوشان در فضای کهریزک است)، سنگ بنای کهریزک را میگذارد؛ در شبی بارانی. "هشت ساله بودم که با خانواده از مشهد به تهران آمدیم. در جوانی معلمی میکردم و در حسینیه خانهمان هم کلاس قرآن داشتیم. هفده ساله بودم که در یک شب بارانی پدر یکی از شاگردانم آمد دم در منزل ما و اشک میریخت. میگفت مادر پیری دارم که اختیارش را از دست داده و همسرم و بچهها بخاطر بودی ادرار و مدفوع دیگر تحمل ندارند. سراغ جایی را میگرفت که مادربزرگ را به آنجا منتقل کند. در ذهنم یادم آمد شنیده بودم در جنوب تهران یک مرکز کوچک هست. تلفن پشت تلفن تا با آنجا تماس گرفتم. آن سالمند را بردیم آنجا و چشمتان روز بد نبیند. آنقدر کثیف و متعفن بود که نگو و نپرس. به پروفسور حکیمزاده گفتم چقدر میتوانم کمک کنم؟ گفت پول نمیخواهم. خودتان باید بیایید. همان لحظه دست به کار شدم. جارو و دستکش را برداشتم و شروع کردیم. دو اتاق کوچک بود فقط. جا کم بود و سالمندان را تنگ هم خوابانده بودیم. هر روز چند نفری فوت میکردند و تا میآمدیم به خودمان بجنبیم، بوی تعفن و کثیفی مضاعف میشد. هر ملافهای را که کنار میزدیم شپش و کثافت پخش میشد به همه جا."
حالا در کهریزک که قدم میزنیم گل و درخت و سبزهزار است که چشم را پر میکند و بلبلان میخوانند؛ در آستانه بهار. آن دو اتاق کوچک متعفن، حالا افزون بر 420 هزار متر مربع مساحت دارد با هزاران مددجو و مددکار و حتی پای شعبه هایش به فراسوی مرزها و حتی ایالات متحده هم رسیده است.
اشرف قندهاری نخستین کسی است که همراه با پروفسور محمدرضا حکیمزاده (که حالا آرامگاه هردوشان در فضای کهریزک است)، سنگ بنای کهریزک را میگذارد؛ در شبی بارانی. "هشت ساله بودم که با خانواده از مشهد به تهران آمدیم. در جوانی معلمی میکردم و در حسینیه خانهمان هم کلاس قرآن داشتیم. هفده ساله بودم که در یک شب بارانی پدر یکی از شاگردانم آمد دم در منزل ما و اشک میریخت. میگفت مادر پیری دارم که اختیارش را از دست داده و همسرم و بچهها بخاطر بودی ادرار و مدفوع دیگر تحمل ندارند. سراغ جایی را میگرفت که مادربزرگ را به آنجا منتقل کند. در ذهنم یادم آمد شنیده بودم در جنوب تهران یک مرکز کوچک هست. تلفن پشت تلفن تا با آنجا تماس گرفتم. آن سالمند را بردیم آنجا و چشمتان روز بد نبیند. آنقدر کثیف و متعفن بود که نگو و نپرس. به پروفسور حکیمزاده گفتم چقدر میتوانم کمک کنم؟ گفت پول نمیخواهم. خودتان باید بیایید. همان لحظه دست به کار شدم. جارو و دستکش را برداشتم و شروع کردیم. دو اتاق کوچک بود فقط. جا کم بود و سالمندان را تنگ هم خوابانده بودیم. هر روز چند نفری فوت میکردند و تا میآمدیم به خودمان بجنبیم، بوی تعفن و کثیفی مضاعف میشد. هر ملافهای را که کنار میزدیم شپش و کثافت پخش میشد به همه جا."
حالا در کهریزک که قدم میزنیم گل و درخت و سبزهزار است که چشم را پر میکند و بلبلان میخوانند؛ در آستانه بهار. آن دو اتاق کوچک متعفن، حالا افزون بر 420 هزار متر مربع مساحت دارد با هزاران مددجو و مددکار و حتی پای شعبه هایش به فراسوی مرزها و حتی ایالات متحده هم رسیده است.

اشرف قندهاری نخستین کسی است که همراه با پروفسور محمدرضا حکیمزاده (که حالا آرامگاه هردوشان در فضای کهریزک است)، سنگ بنای کهریزک را میگذارد؛ در شبی بارانی. "هشت ساله بودم که با خانواده از مشهد به تهران آمدیم. در جوانی معلمی میکردم و در حسینیه خانهمان هم کلاس قرآن داشتیم. هفده ساله بودم که در یک شب بارانی پدر یکی از شاگردانم آمد دم در منزل ما و اشک میریخت. میگفت مادر پیری دارم که اختیارش را از دست داده و همسرم و بچهها بخاطر بودی ادرار و مدفوع دیگر تحمل ندارند. سراغ جایی را میگرفت که مادربزرگ را به آنجا منتقل کند. در ذهنم یادم آمد شنیده بودم در جنوب تهران یک مرکز کوچک هست. تلفن پشت تلفن تا با آنجا تماس گرفتم. آن سالمند را بردیم آنجا و چشمتان روز بد نبیند. آنقدر کثیف و متعفن بود که نگو و نپرس. به پروفسور حکیمزاده گفتم چقدر میتوانم کمک کنم؟ گفت پول نمیخواهم. خودتان باید بیایید. همان لحظه دست به کار شدم. جارو و دستکش را برداشتم و شروع کردیم. دو اتاق کوچک بود فقط. جا کم بود و سالمندان را تنگ هم خوابانده بودیم. هر روز چند نفری فوت میکردند و تا میآمدیم به خودمان بجنبیم، بوی تعفن و کثیفی مضاعف میشد. هر ملافهای را که کنار میزدیم شپش و کثافت پخش میشد به همه جا."
حالا در کهریزک که قدم میزنیم گل و درخت و سبزهزار است که چشم را پر میکند و بلبلان میخوانند؛ در آستانه بهار. آن دو اتاق کوچک متعفن، حالا افزون بر 420 هزار متر مربع مساحت دارد با هزاران مددجو و مددکار و حتی پای شعبه هایش به فراسوی مرزها و حتی ایالات متحده هم رسیده است.
حالا در کهریزک که قدم میزنیم گل و درخت و سبزهزار است که چشم را پر میکند و بلبلان میخوانند؛ در آستانه بهار. آن دو اتاق کوچک متعفن، حالا افزون بر 420 هزار متر مربع مساحت دارد با هزاران مددجو و مددکار و حتی پای شعبه هایش به فراسوی مرزها و حتی ایالات متحده هم رسیده است.

از رنج آن روزگار که میگفت، بغض داشت و از گنج امروز که تعریف میکرد، لبخند اما یک نکته مهم را مدام تکرار میکرد: "خیلی از مددجویان و سالمندان امروز بسیار از امکاناتی که در کهریزک از آن برخوردارند، رضایت کامل دارند و میگویند نمیخواهیم به خانه برگردیم. اما من به همه خصوصا آنها که میخواهند سالمندان شان را به آسایشگاهی ولو با تمام امکانات بسپارند یک نکته میگویم: یادتان باشد و باور کنید که بهترین آسایشگاه، از بدترین خانه خود آدم، بدتر است. هیچ کجا خانه خود آدم نمیشود."
متمول بود، شمیران نشین بود و ثروتمند؛ همه فاکتورهای لازم برای "مرفه بیدرد شدن" را داشت اما سیلان حقیقی "عشق" و تعهد متعالیاش به "انسانیت" او را به راهی برد که آوازهاش در جهان پیچیدو پنجره ای که او گشود، الگویی جهانی شد برای کنشگریهای اجتماعی در امور خیر. از خودش علت جاودانگی مسیرش را که میپرسیدم، رازگونه پاسخ میداد "دو علت دارد؛ اول عشق و دیگر "مردمی بودن".من همیشه تاکید کرده ام به همکاران و به آیندگان، خودم هم مواظب بودم کهریزک از اداره مردمی خارج نشود. اگر کار به دست دولت بیفتد، اعتماد مردم صددرصد نخواهد بود."
متمول بود، شمیران نشین بود و ثروتمند؛ همه فاکتورهای لازم برای "مرفه بیدرد شدن" را داشت اما سیلان حقیقی "عشق" و تعهد متعالیاش به "انسانیت" او را به راهی برد که آوازهاش در جهان پیچیدو پنجره ای که او گشود، الگویی جهانی شد برای کنشگریهای اجتماعی در امور خیر. از خودش علت جاودانگی مسیرش را که میپرسیدم، رازگونه پاسخ میداد "دو علت دارد؛ اول عشق و دیگر "مردمی بودن".من همیشه تاکید کرده ام به همکاران و به آیندگان، خودم هم مواظب بودم کهریزک از اداره مردمی خارج نشود. اگر کار به دست دولت بیفتد، اعتماد مردم صددرصد نخواهد بود."

لابلای جملاتش ایمان ناب، موج میزد. خصوصا وقتی از گزیدهای از کمکها میگفت؛ معجزه توام با روح بلند انسانها کتمان کردنی نبود: "از هزار تومان کمک داشتهایم تا میلیارد. دو تا از آنها بیشتر به خاطرم مانده. یک روز خانمی آمد به دفتر گروه بانوان نیکوکار. دیدم یک سکه بهار آزادی در دست دارد. گفت کمک آوردهام اما چون ناچیز است خجالت میکشم. به او گفتم کمک، کمک است و ما روی چشممان میگذاریم. تعریف کرد که این یک سکه، مهریه من است. دیروز ازدواج کردم و تمام مهریهام همین بود. امروز از شوهرم خواستم مهریه ام را بپردازد و نذر داشتم که به کهریزک اهدا کنم. کم است ولی بیشتر از این نداشتم."
داستان یک کمک دیگر هم از این قرار بود: "خانم و آقایی بودند که سالها بود ازدواج کرده بودند و بچه دار نمیشدند. کلی دوا و درمان و دکتر و دارو هم اثر نکرده بود. نذر میکنند که اگر بچه دار شدند یک کمک بزرگ به کهریزک داشته باشند. متمول هم بودند. یک روز تلفن دفتر زنگ زد و به من گفتند از آمریکا میخواهند با شما صحبت کنند. دیدم آن آقا و خانم پشت خط هستند. عین ابر بهار اشک میریختند. گفتند بچهدار شده ایم و خدا به ما دوقلو داده است. میخواهیم نذرمان را ادا کنیم. الان بنای دوقلوی مردانه و زنانه مددجویان ام اس، یادگار آنهاست. هزینه کامل ساخت این دو ساختمان را آنها به نیت دوقلویشان دادند."
در این سالها چه بسیار مددجویانی که در کهریزک، توانمند شدند چون او باور داشت آنها ناتوان نیستند. آنها را "توانیاب" خطاب میکرد که آنها باور کنند توانا هستند. حتی به مسابقات پارالمپیک و جهانی اعزام شدند. در این سالها چه بسیار دختران و پسرانی که تحت نظر پزشک و در محیطی اخلاق مدارانه همانجا عاشق شدند و ازدواج کردند و بچه دار شدند و کارآموزی کردند و حالا سر خانه و زندگی خودشان هستند و چه بسیار سالمندانی که در کهریزک با شوق به زندگی، از خمودگی رهایی یافتند و ساز زدند و آواز خواندند و کار کردند و چه بسیار هنرمندانی که از دل کهریزک آموزش دیدند و برخاستند و....
از شبی بارانی تا صبحی زمستانی؛ در روز وداعش همه میگفتند او به ما زندگی آموخت و انسانیت را یادمان داد. جسم او از هزاران فرزندش "خداحافظی" کرد اما با یک عمر فعالیت اجتماعی عاشقانه و مادرانه، به مردمان دل آگاه، "سلام"ی آموخت که رخ به رخ به صورت زندگی زل بزنند و سلام کنند؛ مثل سلام مادر کهریزک به "زندگی".
محمد رضا یزدان پرست
داستان یک کمک دیگر هم از این قرار بود: "خانم و آقایی بودند که سالها بود ازدواج کرده بودند و بچه دار نمیشدند. کلی دوا و درمان و دکتر و دارو هم اثر نکرده بود. نذر میکنند که اگر بچه دار شدند یک کمک بزرگ به کهریزک داشته باشند. متمول هم بودند. یک روز تلفن دفتر زنگ زد و به من گفتند از آمریکا میخواهند با شما صحبت کنند. دیدم آن آقا و خانم پشت خط هستند. عین ابر بهار اشک میریختند. گفتند بچهدار شده ایم و خدا به ما دوقلو داده است. میخواهیم نذرمان را ادا کنیم. الان بنای دوقلوی مردانه و زنانه مددجویان ام اس، یادگار آنهاست. هزینه کامل ساخت این دو ساختمان را آنها به نیت دوقلویشان دادند."
در این سالها چه بسیار مددجویانی که در کهریزک، توانمند شدند چون او باور داشت آنها ناتوان نیستند. آنها را "توانیاب" خطاب میکرد که آنها باور کنند توانا هستند. حتی به مسابقات پارالمپیک و جهانی اعزام شدند. در این سالها چه بسیار دختران و پسرانی که تحت نظر پزشک و در محیطی اخلاق مدارانه همانجا عاشق شدند و ازدواج کردند و بچه دار شدند و کارآموزی کردند و حالا سر خانه و زندگی خودشان هستند و چه بسیار سالمندانی که در کهریزک با شوق به زندگی، از خمودگی رهایی یافتند و ساز زدند و آواز خواندند و کار کردند و چه بسیار هنرمندانی که از دل کهریزک آموزش دیدند و برخاستند و....
از شبی بارانی تا صبحی زمستانی؛ در روز وداعش همه میگفتند او به ما زندگی آموخت و انسانیت را یادمان داد. جسم او از هزاران فرزندش "خداحافظی" کرد اما با یک عمر فعالیت اجتماعی عاشقانه و مادرانه، به مردمان دل آگاه، "سلام"ی آموخت که رخ به رخ به صورت زندگی زل بزنند و سلام کنند؛ مثل سلام مادر کهریزک به "زندگی".
محمد رضا یزدان پرست

برگزیده ها

پربیننده ترین ها
نظرات کاربران در مورد سلام "مادر کهریزک" به زندگی